روایت اول: چشمها
پیدا کردن همدیگه توی شلوغی فرودگاه و بین مردم ماسکزده، کار راحتی به نظر نمیرسید. اون هم در شرایطی که بعضیها سالها بود همدیگه رو ندیده بودند و بعضیهای دیگه فقط شناخت مجازی از هم داشتند. اما نه ماسکهای روی چهرهها و نه سپیدی موها و نه چینهای نشسته روی پیشونیها و گوشه چشمها، هیچ کدوم نتونست مانع گرهخوردن نگاهها و چشمهایی که همخانواده بودند و برق نگاه مشترکی داشتند بشه. خانواده خیلی زود همدیگه رو پیدا کردند و سفر به «صمت دانش» آغاز شد.
روایت سوم: آرامش
اتاقهای هتل تحویل داده شده بود اما همه میدونستند که آرامش هیچ جایی جز نشستن کنار همدیگه، زیر آسمان شب به دست نمیاد. اتاقها خالی و حیاط پر بود از گرمای رفاقت و دوستی؛ از خاطرهها و خندهها؛ از «راستی اون کارت رو دیدم، خیلی خوب بود» و «خیلی دلم میخواست یه فرصتی بشه که دوتایی در موردش حرف بزنیم» و «پس یه قراری بذاریم برای یه همکاری جدی». شب بود و خانواده کنار هم آرام و قرار گرفته بودند و شاهقاسمی، پادشاه خندان و خنداننده سرزمین آرامش شده بود.
روایت چهارم: کشف
نگاهها به پرده نمایش و گوشها شنوای داستان کشف مس بود. کشف؛ داستان آشنایی بود برای جمعی که سالها لابلای کتابها به دنبال کشف معانی و تولید علم بودند و سر کلاسها و بین دانشجوها به دنبال کشف و پرورش استعدادها. شنیدن داستان کشف مس، مرور خاطراتی بود برای کسانی که هم سختی و زحمت جستجو و کشف رگههای با ارزش رو تجربه کرده بودند و هم لذت رسیدن به خلوص و پاکی رو میشناختند.
روایت پنجم: راهیان پیشرفت
سفر رو به پایان بود و خانواده ارتباطات و رسانه و خانواده صنعت درست در قلب سرچشمه، کنار هم ایستاده بودند و مجتمع صنعتی و معدنی سرچشمه کرمان دیگه فقط چشمه جوشان مس نبود که تبدیل به چشمه جوشان همدلی و همراهی دو خانواده شده بود؛ و آغاز یک مسیر مشترک برای رسیدن و رساندن علم، دانش و پیشرفت به تمام رودها و جریانهای حیاتی و حیاتبخش ایران همیشه سربلند.